وقتى که مارشال نیکولای اوگارکوف از تصمیم کرملین مبنى بر اینکه دو هفته‌ى دیگر باید با نیروهایش به افغانستان حمله کند، مطلع شد، مخالفت خود را اعلام کرد. رئیس ستاد کل اتحاد جماهیر شوروی اصرار داشت که هیچ راهی وجود ندارد که حتی یک ابرقدرت بتواند کشوری به این بزرگی را با تنها ۸۵ هزار […]

وقتى که مارشال نیکولای اوگارکوف از تصمیم کرملین مبنى بر اینکه دو هفتهى دیگر باید با نیروهایش به افغانستان حمله کند، مطلع شد، مخالفت خود را اعلام کرد. رئیس ستاد کل اتحاد جماهیر شوروی اصرار داشت که هیچ راهی وجود ندارد که حتی یک ابرقدرت بتواند کشوری به این بزرگی را با تنها ۸۵ هزار سرباز تحت کنترل درآورد. الیزابت لیک (Elisabeth Leake)، مورخ، در پژوهش جدید خود دربارهی اشغال افغانستان توسط شوروی میگوید: «به او صراحتاً گفته شد که چارهای ندارد و باید این دستور را اجرا کند.»

وقتى که چنین گزارشهایی را در کتاب جامع لیک با عنوان بوتهى آزمایش افغانستان: تهاجم شوروی و ایجاد افغانستان مدرن مىخوانیم، بهسختى مىتوانیم به تهاجم اخیر کرملین فکر نکنیم ــ و این سؤال به ذهنمان متبادر می‌شود که آیا ولادیمیر پوتین قبل از شروع ماجراجوییهاى خود در اوکراین، به جنگی یک‌دههای که به رسوایى شوروی انجامید، فکر نکرده است.

لئونید برژنف، رهبر شوروی، قبل از صدور فرمان حمله به افغانستان، همچون پوتین فقط با حلقهی کوچکی از بله‌قربانگوهاى کرملین مشورت کرد. الکسی کوسیگین، نخست وزیر برژنف، که مخالف تهاجم بود، در اواخر سال ۱۹۷۹ عمداً از جلسات مهمى که در آن درباره‌ی نقشهى حمله توافق کردند، حذف شد.

و همان‌طور که پوتین در سال‌های اخیر با مداخله‌های نسبتاً موفقِ روسیه در گرجستان، بلاروس و کریمه دچار احساس کاذب پیروزی شده است، لیک خاطرنشان می‌سازد که سرکوب بهار پراگ ۱۹۶۹ توسط شوروی و همچنین موفقیت‌ نیروهاى نیابتی شوروی در آنگولا و اتیوپی ــ بدون در نظر گرفتن خروج ایالات متحده از ویتنام ــ برژنف و دستیارانش را متقاعد کرده بود که روى نوار پیروزی هستند.

او مینویسد: «در دههى گذشته رهبران شوروی در تعاملاتشان با کشورهای جهان سوم نوعى احساس قدرت (شاید کاذب) داشتند. اعزام نیرو به افغانستان در دسامبر ۱۹۷۹ از همین منطق پیروی میکرد، یعنی حمایت از یک حزب پیشرو محلی که به نظر میرسید قادر به رهبری تحول سوسیالیستی کشور است.»

مهم‌ترین تفاوت بین تصمیم‌گیری کرملین در حدود سال ۱۹۷۹ و نوع جدیدتر آن، این است که روس‌ها در افغانستان یک حکومت طرفدار شوروی داشتند که فقط یک سال پیش از آن در کودتا به قدرت رسیده بود. لیک در مورد اینکه حزب دموکراتیک خلق افغانستان تا چه اندازه در اجرای برنامهى سوسیالیستی خود ناکارآمد بوده است، به تفصیل شرح می‌دهد. اما حداقل مسکو یک نماینده در کابل داشت؛ در کىیف همین را هم نداشت.

البته کتاب بوتهى آزمایش افغانستان مدت‌ها قبل از جنگ اوکراین نوشته شده بود و برخلاف مطالعات قبلی درباره‌ی حملهى شوروی ــ بهویژه کتاب نبرد اشباح (۲۰۰۴) نوشته‌ی استیو کول (Steve Coll)، برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر ــ به جاى تمرکز بر شکست‌های نظامی کرملین بیشتر بر عدم توانایىاش در اجرای آنچه متخصصان سیاست خارجی آن را «ملتسازی» مینامند، متمرکز است.

از این نظر، این داستانی عبرتآمیز است براى همه و نه فقط برای ساکنان فعلی کرملین. آنچه لیک به آن نپرداخته، این است که ابرقدرت دیگرى هم اخیراً شانس خود را براى ملتسازی در افغانستان امتحان کرد که نتایج متفاوتی در بر نداشت.

در واقع، کتاب لیک مملو از گزارشهاى مختصر است ــ فرستادن صدها تکنوکرات به کابل برای تقویت نهادهای افغانستان، شکست دولت مرکزی در گسترش نفوذ خود فراتر از تعداد معدودى از مراکز شهری، فرارهای بی‌پایان نیروهای مسلح افغانستان ــ که انگار گزارش اقدامات پنتاگون در سال ۲۰۲۲ است.

واشنگتن حتی پس از حضور ۲۰ ساله در افغانستان ــ یعنی دو برابر شوروی ــ نتوانست شکنندگیِ دولتی را که در کابل تا لحظهى آخر از آن حمایت می‌کرد، بفهمد، دولتی که تقریباً یکشبه سقوط کرد. حداقل محمد نجیبالله، که اندکی پس از به دست گرفتن سُکان کرملین در سال ۱۹۸۵ توسط میخائیل گورباچف، منصوب شد، توانست به مدت سه سال پس از خروج شوروی، قدرت را در کابل حفظ کند.

شکست آمریکا، مضمون اصلی کتاب پیشرو دیگری در مورد تاریخ نگونبخت و مدرن افغانستان است که توسط نلی لحود (Nelly Lahoud)، محقق اسلام‌گرا، و با بهرهگیرى از ۹۶هزار فایلى که نیروهاى ارتش ایالات متحده در ماه مه ۲۰۱۱ هنگام کشتن اسامه بن لادن در خانهاش در شمال شرقی پاکستان به دست آوردند، نوشته شده است.

کتاب لحود با عنوان اوراق بن لادن: چگونه یورش به ابوت‌آباد حقیقت را درباره‌ی القاعده، رهبرش و خانوادهاش فاش کرد، یک داستان ظاهراً قهرمانانه در مورد آمریکاییها و کار آنها در منطقه است. با توجه به استناد لحود به گنجینهى اطلاعاتى که توسط ارتش ایالات متحده به دست آمده و اکنون از طبقهبندی خارج شده است، شاید تعجبآور نباشد که او در ابتداى کتابش از «تلاشهای شجاعانه»ی نیروهای عملیات ویژهى آمریکا قدردانى می‌کند.

اما از آنجایی که او گزارشهاى دستاول قابل توجهی از تاریخ القاعده را بر اساس نوشته‌های بن لادن و حلقهى نزدیک او گرد هم می‌آورد، نتیجه‌گیریِ کلی او صریح و بىتعارف است ــ اینکه نهادهای اطلاعاتی آمریکا به‌رغم تمرکز شدید بر القاعده و رهبر آن در دههى بین ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ تا مرگ بن لادن، درک درستى از القاعده نداشته‌اند.

از نظر لحود، واشنگتن تقریباً از همان روزى که نیروهای آمریکا وارد افغانستان شدند، توانایی القاعده را برای بازسازی و سازماندهی حملات جدید به اهداف ایالات متحده یا متحدانش بیش از حد زیاد شمرد. جامعهى اطلاعاتی آمریکا در واقع خود را متقاعد کرده بود که با یک غول شکستناپذیر روبه‌رو است ــ در حالی که در عمل، بن لادن و پیروانش دههى آخر زندگی خود را در حال فرار بودند و پس از اینکه اکثر رزمندگانشان یکی یکی توسط پهپادهای آمریکاییِ مجهز به موشک هِلفایر (Hellfire) مورد اصابت قرار گرفتند، برای یافتن نیروهاى توانمند در تقلا بودند.

یکی از معاونان بن لادن در نامهای که توسط لحود ترجمه شده است، مینویسد: «واکنش آمریکا به حملات ۱۱ سپتامبر بسیار شدید و فراتر از انتظارات ما بود. ما همچنین تصور نمیکردیم که امارت طالبان به این سرعت سقوط کند. البته دلیلش هم ناشى از شوک وارده و وحشت بمباران و تخریب آن است.»

اسناد بهدستآمده همچنین روشن میکند که شاخههای مختلف القاعده که پس از خروج بن لادن از افغانستان به وجود آمدند ــ بهویژه القاعده در عراق به رهبری شبهنظامی بدنام اردنی ابومصعب الزرقاوی، و همچنین القاعده در مغرب اسلامی و القاعده در شبهجزیره‌ی عربستان ــ به هیچوجه شاخهای از القاعده نبودند، بلکه گروههاى مستقل اسلامگرایی بودند که تلاش مىکردند با تصاحب «بِرَند» القاعده وجههى خود را تقویت کنند.

الزرقاوی حداقل این آداب را داشت که قبل از تغییر نام گروه تروریستیِ قدرتمند خود، رضایت بن لادن را جلب کند، گروهى که به دغدغهى اصلى نیروهای آمریکایی در عراق تبدیل شد تا اینکه الزرقاوی در سال ۲۰۰۶ در یک حمله‌ی هوایی کشته شد.

لحود مینویسد: «ما نمیدانیم که آیا [الزرقاوی] میدانست که القاعده در زمان ادغام تا چه حد از هم پاشیده شده است یا خیر، اما اشتیاق او برای عضویت در این برند در پیامهای صوتی‌ای که در قالب نوشته به اسامه میرسید، مشهود است.»

بن لادن خیلى زود پس از تعدادی حملات «بیرویه» توسط الزرقاوی در داخل عراق که به کشته شدن مسلمانان انجامید، پشیمان شد. تعداد دیگری از به‌اصطلاح شاخه‌ها، نام القاعده را بی‌آنکه به خود زحمت مشورت با «پدر» را بدهند، برگزیدند و دردسرهاى زیادى براى بن لادن آفریدند.

لحود مینویسد: «در سال ۲۰۰۹ او شروع به تجربه‌ی چیزی کرد که میتوان آن را خستگی برادران نامید. القاعده نسبت به ارتباط نامش با گروه‌هایی که تصور می‌کردند می‌توانند با خیلى بزرگتر از خود بجنگند، محتاط شده بود.»

لحود خاطرنشان میکند که حتی پس از سال ۲۰۱۱، زمانی که جامعهى اطلاعاتی آمریکا اسناد بهدستآمده از حمله به بن لادن را ترجمه و تلخیص کرد، واشنگتن همچنان به بزرگنمایىِ تواناییهای القاعده ادامه داد.

در یکی از برجسته‌ترین افشاگری‌های کتاب، لحود به جزئیات خشم فزایندهى بن لادن از تهران مىپردازد، پس از اینکه متوجه مىشود برخی از نزدیک‌ترین بستگانش، از جمله پسرش حمزه، پس از فرار به سمت غرب در همان آغاز جنگ افغانستان، به مدت شش سال در اسارت حکومت ایران بوده‌اند. با این حال، ماه‌ها پس از بررسی اسناد ابوت‌آباد، مقامات اطلاعاتی برجستهى ایالات متحده همچنان به کنگره می‌گفتند که القاعده با تهران «وصلتی مصلحت‌آمیز» داشته است ــ به گفته‌ی لحود، این یا یک برداشت کاملاً اشتباه نهادهای اطلاعاتی آمریکاست یا دروغی بدخواهانه.

یافتههای هر دو کتابِ لحود و لیک، تلویحاً نمونههاى روشنی برای فروتنی ابرقدرتها ارائه میکند. حتی قوىترین ابرقدرت که با پشتیبانى سازمان‌های اطلاعاتی پیشرو جهان ارتش‌های بسیار توانمند را صفآرایى می‌کند، برای تحمیل ارادهى خود در خارج از مرزها با سختى و چالش روبهروست. هم واشنگتن و هم مسکو این درس را در افغانستان بهسختی آموختند. به نظر میرسد که ولادیمیر پوتین در اوکراین دوباره دارد این درس را مىآموزد.

  • نویسنده : پیتر اشپیگل