زلزله‌ که شد، خانه‌‌ای‌ ما اولین خانه‌ای بود، که فرو ریخت. خانه‌ای قدیمی‌ای بود، در زمانِ عروسِ‌ام ساخته بودمش. با هزاران آرزو و آرمان. اولین روز‌های زندگی‌ام را در آن‌جا سپری کردم؛ و آرزو می‌کردم که آخرین روز‌های زندگی‌ام را نیز آن‌جا زندگی کنم. ولی از کجا می‌دانستم در آخری عمر قرار است بی‌سرپناه شوم. […]

زلزله‌ که شد، خانه‌‌ای‌ ما اولین خانه‌ای بود، که فرو ریخت. خانه‌ای قدیمی‌ای بود، در زمانِ عروسِ‌ام ساخته بودمش. با هزاران آرزو و آرمان. اولین روز‌های زندگی‌ام را در آن‌جا سپری کردم؛ و آرزو می‌کردم که آخرین روز‌های زندگی‌ام را نیز آن‌جا زندگی کنم.
ولی از کجا می‌دانستم در آخری عمر قرار است بی‌سرپناه شوم. افغانستان که همواره پر از جنگ بود، فکر می‌کردم در جنگ‌های پیش‌ از این‌ها خواهم مرد؛ و این روز‌ها را نمی‌بینم. که ای‌کاش نمی‌دیدم.
دم‌دمِ صبح بود، برخاستم بودم که نماز صبح را بخوانم، همین که به بیرون رسیدم، چیزی زمین را لرزانید. افتادم به روی زمین. چند لحظه نگذشته بود که شدت این لرزه بیشتر شد. از همه‌ای خانه‌ها صدای داد وفریاد بلند شد. همه جیغ می‌کشیدند. فریاد می‌زدند. یکی می‌گفت: وای خدا چی‌شده‌ است؟ یکی می‌گفت: خدایا خانه‌ام فرو ریخت. و آن دیگری می‌گفت: خدایا خیر زلزله شده‌ست.
من که از شدت لرزه به مین افتاده بودم، به سختی توانستیم از جایم بلند شوم. دست‌و پایم نیز می‌لرزید. با دردِ جان‌سوزی به پشتِ‌سرم نگاه کردم. دیدم خانه‌ام سراسر فرو ریخته است. تا خانه‌ای ویرانم را دیدم. با خودم گفتم: خدایا خانمم را به‌تو می‌سپارم. از او نگهداری کن. او داخلِ خانه بود‌. خدایا او را چیزی نشده باشد. الهی در این اوج پیری مرا بجز او و خودت متحاج نکن!
با خودم فکر می‌کردم؛ اگر خانمم را چیزی شود چی‌گونه این آخری عمرم را سر کنم. کی از من مراقبت خواهد کرد؟ بی‌اختیار قطره‌ای اشکی از چشمم به دستانم ریخت‌. نزدیک‌تر شدم. صدای پسرم را شنیدم که بی‌داد می‌کرد و فریاد می‌زد: ننه! ننه تو کجاستی؟ ننه گپ بزن؟ گپ بزن که بفهمم تو کجاستی؟
غرق در تماشای زندگی‌ای فرو رخته‌ام و سوال ‌های‌که پسرم می‌کرد بودم. نا‌گهان نواسه‌ام آمد و از دستم گرفت. گفت: بابه‌! بابه! بی‌بی زیری چوب‌های خانه شده. برو چوب‌ها ره پس کو اگنی می‌مُیره! تنها بی‌بی نشده، علی و ثریا هم زیر خانه شده. پدرم ترسیده و مادرم گریه داره بیا کمک کو بابا!
علی و ثریا نیز نواسه‌هایم بود. و ان یکی هم خانمم. ولی از من چی‌ساخته بود؟ نمی‌دانستم چی‌کار کنم، مگر از من هم کار برمی‌آمد؟ منِ که خودم را به سختی بلند می‌کنم. نزدیک خانه‌ام شدم. پسرم با بِل داشت سنگ و چوب را از یک قسمتِ از خانه پس می‌کرد.
نزدیک‌تر رفتم. نزدیک‌تر رفتم و دیدیم که صدای خانمم می‌آید: به پسرم می‌گفت: غفار پسرم مره خیره، مره بان! ببین پدرت کجاسته؟ رفته بود طهارت کنه! ببین اوره چیزی نشده باشه. به تشویش او بیشتر از خودم هستم.
نزدیک‌تر رفتم گریه‌کنان درحالی که صدایم گرفته بود مانندی طفلِ ترس‌خورده گفتم: ننه اولادا مه حالم خوب هسته! تشویش مره نکو. توره هم بیرون می‌کنیم چند دقیقه دیگه هم تحمل کو.
با صدای خفیف گفت: خدا ره هزار بار شکر، از این‌جه دور شو که توره چیزی نشه.
چندی ناله‌اش آمد. گویا داشت دردی شدیدی را تحمل می‌کرد. هی با پسرم اندک‌اندک کمک می‌کردم که خاک هارا پس بزنیم. پسرم هم فریادِ مادر سر می‌داد و هم داشت خاک‌ها را پس می‌زد.
از همه‌جا صدا ناله می‌آید صدای گریه، فریاد کمک بلند بود. ولی دیگه از خانمم صدای نیامد. دیگر تاب نداشتم، گریه کنان پیش مردم رفتم. کمک خواستم از آن‌ها تا با پسرم کمک کنند و خانمم را از زیر این آوار بیرون کنند. ولی محشری بود، که نمی‌شود شرح اش داد. همه به فکر خود بودند، هیچ‌کس حاضر به کمک نشد. بعد از سه‌ساعت با دست و بِل‌ خاک را پس کردیم، و خانمم را توانستیم بیرون بکشیم.
بیرون کشیدم، توقع داشتم وقتی مرا می بیند بخندد. می‌خواستم بعد پنجاه‌سال زندگی‌ِ مشترک یک‌باری دیگر نیز خنده‌اش را ببینم. ولی او نه‌تنها مرا ندید و نخندید که اصلا نفس نمی‌کشید. گریه کردم ناله کردم، پسرم با من یک‌جا گریه می‌کرد. ولی دیگر دیر شده بود. پسرم او را با کمپلِ پیچانید، منم نشستم کنارش، به طرف آن محشری که خدا ساخته بود نگاه می‌کردم. به طرفِ آینده‌ای نامعلومم. می ترسیدم، و فقط گریه می‌کردم همه‌جا ترس بود….

  • نویسنده : آرزو نوری
  • منبع خبر : سفیر نیوز